۳- خارج از موارد فوق اگر دولتی شرکتکننده[اتحاد مثلث] مورد حمله قرار گیرد دو دولت دیگر بیطرفی خیرخواهانهای خواهند داشت.»(اصفهانیان، ۱۳۵۱: ۲۲۸)
بیسمارک با این اتحاد دومین طرح خود را به کمال رساند. در این میان اگرچه دولت اتریش موظف است در صورت حملهی فرانسه به ایتالیا به کمک کشور اخیر بشتابد، اما دولت ایتالیا در مورد حمله روسیه به اتریش چنین تعهدی نداد، با این حال هیچکدام زیر سیطرهی بیسمارک دم برنیاوردند. بیسمارک سرانجام در دومین طرح خود «… موفق میشود از یک طرف با پیوند سه جانبه ژوئن ۱۸۸۱ بین روسیه و اتریش که دو رقیب دیرینه در بالکان بودند پیوند برقرار سازد و از طرف دیگر با اتحاد مثلث از دو دشمن دیرینه یعنی ایتالیا و اتریش دو متحد تابع سیاست خود بسازد و فرانسه را همچنان در انزوا نگه دارد.»(نقیبزاده، ۱۳۸۷: ۱۱۲)
با این حال مهمترین شرط قرارداد اتحاد مثلث وعدهی بیطرفی ایتالیا در صورت جنگ بین اتریش و روسیه بود که از نظر بیسمارک به اندازهی چهار لشکر ارزش داشت. درعین حال امضای پیمان اتحاد مثلث حاکی از آن بود که صدراعظم آلمان هنوز قصد دخالت در مسائل بالکان را ندارد و به حمایت از اتریش خود را با روسیه درگیر نمیکند. بیسمارک همچنین با تضمین حمایت از ایتالیا در صورت حملهی فرانسه به آن دولت مصمم نبود که خود را وارد اختلافات فرانسه و ایتالیا کند و از ادعاهای این دولت حمایت نماید و آلمان را علیه فرانسه به جنگی که عاقبت آن نامشخص بود بکشاند، هدفش از اتحاد مثلث این بود که دستاویزی برای بالا و پائین کردن دیپلماسی آن دولت بدست آورد، متحدین را تابع سیاستهای خود ساخته و باب میل خود در مدار دیپلماسی آلمان بچرخاند. همانطور که وی سیاست دوستی با فرانسه را پس از امضای پیمان ۱۸۸۲ رها نکرد و از ادعاهای ایتالیا در مقابل فرانسه نسبت به مستعمرات جانبداری نکرد.
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
این اتحاد برخلاف ظاهر آن در باطن اتحادی محکم نبود، بلکه پیمانی مصنوعی بود که با تدابیر بیسمارک شکل گرفته بود، او با این اتحادی که با دولتین اتریش و ایتالیا بسته بود، بر آن نبود تا با آنها همکاری کند، بلکه وسیلهای بود تا بر آنها نظارت کند و آنها را به صورت اقمار آلمان درآورد. بیسمارک گفت: «… ایتالیا و اتریش- هنگری فقط میتوانند یا متحد باشند یا دشمن- بالاخره اتریش- هنگری دیگر ترسی ندارد که چنانچه با روسیه وارد جنگ شود از پشت سر مورد حملهی ایتالیا قرار گیرد، زیرا کشور ایتالیا به موجب مادهی چهار صریحاً قول داده است که درچنین موردی بیطرف بماند.»(رونون، ۱۳۷۰، ج۲: ۱۲۴) علیرغم موفقیت بیسمارک درایجاد اتحاد مثلث به نفع آلمان «… قراردادهای بیسمارک تکالیف سنگینی به دولت آلمان تحمیل کردهبود. آلمان تقبل نموده بود که از ایتالیا در مقابل فرانسه و از اتریش نیز در مقابل روسیه دفاع نماید و فقط در سایهی این تعهدات بود که از اتحاد این کشورها با فرانسه جلوگیری میکرد.»(اصفهانیان، ۱۳۵۱: ۲۲۹) با وجود این، نخستین قرارداد اتحاد مثلث به مدت پنج سال دوام آورد و در مه ۱۸۸۷ به اتمام رسید، آلمان هنوز به برکت سیاستهای بیسمارک کانون نیرومندی به حساب میآمد. موفقیت بزرگ بیسمارک تمدید این اتحاد بود که آلمان همچنان در رأس آن قرار میگرفت.
۴-۵- سومین طرح بیسمارک(تجدید اتحاد مثلث ۱۸۸۲)
همچنانکه اشاره شد، اولین قرارداد اتحاد مثلث در مه ۱۸۸۷ به پایان رسید. بیسمارک بر آن شد تا آن را مجدداً تمدید نماید، عدهای از تمهیدات بیسمارک در راه تجدید اتحاد مثلث از طرح سوم او نام بردهاند که به لحاظ اهمیت نیز برازندهی چنین نامی هست.
در فاصله سالهای ۱۸۸۷- ۱۸۸۲ تحولات زیادی در روابط بینالملل به وجود آمد، رقابت روسیه و اتریش بر سر نفوذ بیشتر در منطقهی بالکان شدت گرفت، اتریش با حمایت آلمان به توسعهی نفوذ خود در بالکان پرداخت، روسیه علیرغم از دست دادن امتیازات ملی کنگره برلن ۱۸۷۸، میرفت تا در بالکان هم بطور کامل نفوذش ساقط و در لاک خود فرستاده شود «… با این تفصیل بیسمارک به فعالیت خود برای حفظ دوستی با روسیه میافزود و در این راه کار را به جایی رسانید که افکار عامه در آلمان و بخصوص در انگلستان علیه او تحریک شد. لذا کوشش کرد از رنجانیدن روسها خودداری نموده و در ضمن نگذارد نفوذ سیاسی انگلیس در آلمان شدت یابد …»(بریان شانینوف، ۱۳۵۷: ۲۳۲) لیکن تزار الکساندر سوم- امپراتور روسیه- این بار فریب سیاستهای انعطافپذیر بیسمارک را نخورد و به صدراعظم آلمان روی خوش نشان نمیداد، زیرا عامل تمامی شکستها و ناکامیهای روسیه در صحنه سیاست بینالملل- بویژه دربارهی نفوذ در بالکان- حمایت یک جانبهی آلمان از اتریش میدانست. به همین علت هنگام تجدید پیمان اتحاد مثلث در ۱۸۸۷ از امضاء آن سر باز زد و بدینسان روسیه از کادر دیپلماسی بیسمارک خارج شد و سعی نمود بر نفوذ خود در بالکان بیافزاید، حتی اگر به قیمت روبرو شدن با اتریش و متحدش آلمان تمام شود. این دومین زنگ خطر برای بیسمارک بود(اولین زنگ خطر اعلام حمایت انگلستان از فرانسه بود). بیسمارک بارها گوشزد کردهبود که همواره دو خطر بزرگ آلمان را تهدید میکند، یکی دشمنی انگلستان که روز به روز نمایانتر میشد و دیگری اتفاق روسیه و فرانسه، که اینک خطر اخیر در شرف تحقق بود، چرا که هم سیاست و هم اوضاع فرانسه برای این اتفاق مساعد شدهبود.
تلاشهای بیسمارک برای از یاد بردن باز پسگیری ایالات آلزاس و لرن از نظر فرانسویان با حوادث این دورهی پنج ساله، همه بیهوده به نظر میرسید. سعی او بر اینکه سیاست فرانسه را متوجه مستعمرات افریقایی کند با سقوط جمهوریخواهان در مارس ۱۸۸۵ نقش بر آب شد. زیرا ناسیونالیسم در فرانسه با روی کار آمدن ژنرال بولانژه[۹۵] به عنوان وزیر دفاع احیا شد «… این شخص علاوه بر بلاغت لسان، سوار خوش اندامی بود که مردم را فریفتهی ظاهر خود میساخت، در استفاده از مطبوعات ماهر و به این وسیله برای خوشآمد عامه فرانسویهای را در آرزوی انتقامی که در دل داشتند امیدوار نمود، چنانکه روزنامههای طرفدارش در شخص او فاتح آتیهی آلمان را معرفی میکردند …»(ماله، ۱۳۸۸، ج۶: ۴۵۴) همچنین با قدرت گرفتن حزب وطنخواهان پلدرولد [۹۶] نیز که خصومتش با آلمان مشهور بود حس ناسیونالیستی تقویت گردید و احتمال داشت ایالات آلزاس و لرن دستخوش آشوب گردد. ناسیونالیستها از ژنرال بولانژه به شدت استقبال کردند، لیکن جمهوریخواهان که از حملهی مجدد آلمان بیم داشتند موجبات فرار ژنرال بولانژه را فراهم کردند که موجب خرسندی صدراعظم آلمان گردید، این اقدامات وضع فرانسه را به وضع قبل بولانژه برگرداند و تا حدی خیال بیسمارک را از اتحاد فرانسه و روسیه آسوده ساخت، چرا که روسیه رغبتی برای اتحاد با فرانسه جمهوریخواه نداشت. با این حال بیسمارک همچنان روابط روسیه و فرانسه را تحت نظر داشت و با تمدید اتحاد مثلث دیپلماسی خود را به اوج شکوفائی رساند.
سیر حوادث در سطح بینالملل در این هنگام به گونهای بود که کشور تازه تأسیس ایتالیا اهمیت قابل توجهی یافته و به عنوان قدرتی بزرگ در سطح اروپا مطرح شد. وزیر خارجه ایتالیا کنت روبیلان [۹۷]، سعی نمود با بهره گرفتن از وضعیت حاصلشده موقعیت ایتالیا را در سطح بینالملل تقویت کند. او برای تمدید اتحاد مثلث تضمین حفظ وضع موجود را در مدیترانه برای مقابله با توسعهطلبی فرانسه و همچنین دریافت سهمی از اتریش، در صورت متصرفات جدید کشور اخیر را خواستار شد. بیسمارک اتریش را به قبول درخواستهای او قانع نمود و بدین شکل اتحاد مثلث با دو توافق عمده در فوریه ۱۸۸۷ تجدید گردید. «… توافق اول میان ایتالیا و اتریش صورت گرفت که طی آن علاوه بر حفظ وضع موجود در بالکان از متصرفات احتمالی اتریش در بالکان ما به ازائی برای ایتالیا در نظر گرفته شد، توافق دوم میان آلمان و ایتالیا صورت پذیرفت که براساس آن آلمان متعهد شد تا مانع تجاوز فرانسه به مناطق تحت نفوذ ایتالیا در شمال افریقا شود و از منافع ایتالیا در شمال قاره مزبور حمایت کند، به این ترتیب، خصوصیت اتحاد مثلث تغییر میپذیرد، قرارداد که در اصل دفاعی است جنبهی تعرضی پیدا میکند. زیرا موردی را در نظر میگیرد که ایتالیا در اروپا به فرانسه حملهور شود …»(رونون، ۱۳۷۰، ج۲: ۱۲۶)
درهمین زمان رقابت بین فرانسه و انگلستان در شمال افریقا بویژه بر سر مصر شدت گرفت. بیسمارک سعی کرد تا از این اختلافات بهرهبرداری کند. لذا سعی نمود تا برخی از تعهداتی را که به ایتالیا دادهبود به دوش انگلستان اندازد. برای اینکار وی به تشویق ایتالیا و انگلستان برای اتحاد با یکدیگر پرداخت، براساس این اتحاد که پایهگذار آن بیسمارک بود «… ایتالیا در قضیهی مصر حمایت کامل از انگلستان به عمل خواهد آورد و انگلستان نیز متقابلاً از اقدام ایتالیا در افریقای شمالی، ازجمله لیبی در صورت اشغال آنها از طرف قدرت ثالث پشتیبانی خواهد کرد. و منظور از این قدرت ثالث هم فرانسه است …»(رونون، ۱۳۷۰، ج۲: ۱۲۷) علاوه بر این وضع موجود در مدیترانه مورد تأکید قرار گرفت.(۱۲ فوریه ۱۸۸۷)
توافق ایتالیا و انگلستان بر سر حفظ موجود در مدیترانه به ضرر روسیه شد، چرا که سدی در مقابل اقدامات توسعهطلبانهی آن کشور در مدیترانه محسوب میشد. این اقدام همچنین باعث گرایش اتریش به پیمان اتحاد ایتالیا و انگلستان در ۲۴ مارس ۱۸۸۷ شد، در همین سال اسپانیا برای اینکه عقب نماند و از آنجا که خود را کشور مدیترانهای میپنداشت به پیمان مزبور پیوست. این اتحادها و پیوندها همگی از سیاستهای بیسمارک تراوش شدهبود که تا این هنگام تفوق آلمان بر اروپا را پاسداری کردهبود. همچنین این پیمانها از جمله کارهای شاق او به شمار میرود، زیرا قدرتهای بزرگ اروپا بویژه انگلستان را بدون آنکه آلمان بطور رسمی به آنها ملحق شود، را در مدار دیپلماسی خود قرار داد و راه را برای اتحاد و بهبود روابط با روسیه هموار نمود.
روابط فرانسه و روسیه در بهار ۱۸۸۷ دچار بحران شد. ولی فرانسه همچنان میکوشید تا روسیه را به طرف خود بکشاند، اما تزار میل نداشت با فرانسهی جمهوریخواه در صحنهی بینالملل ظاهر شود و مقابل سایر قدرتهای اروپایی- آلمان و انگلستان- قرار گیرد، بیسمارک از این فرصت استفاده نمود و در ۱۸ ژوئن ۱۸۸۷ با وزیر امور خارجه روسیه دیدار کرد و پیمانی سری میان آلمان و روسیه که بیسمارک آن را «پیمان تجدید اطمینان» یا «قرارداد تضمین مجدد» میخواند به مدت سه سال منعقد گردید. «آلمان و روسیه به یکدیگر قول میدهند که چنانچه یکی از آن دو با قدرت بزرگ دیگری در حال جنگ باشد، دیگری بیطرفی خود را حفظ کند، اما اگر این قدرت بزرگ اتریش هنگری یا فرانسه باشد، قول بیطرفی در صورتی معتبر است که این نبرد جنگی تهاجمی نباشد. درنتیجه، اگر آلمان به فرانسه حمله کند، روسیه از هرگونه تعهدی رها میشود. آلمان هم قبول کرد بصورت پنهانی از سیاست روسیه در بالکان حمایت کند …»(رونون، ۱۳۷۰، ج۲: ۱۲۹) بیسمارک پس از امضای «پیمان تضمین مجدد» اعلام نمود «صلح با روسیه از جانب ما دچار آشفتگی نخواهد شد؛ و من اعتقاد ندارم که روسیه به ما حمله خواهد کرد، همچنین فکر نمیکنم روسها د رجستجوی برقراری هیچ اتحادی به منظور حمله به کشور ما با مشارکت کشور دیگری باشند، یا درصدد بهره جستن از مشکلاتی که ما ممکن است با آن روبرو شویم درجهت تجاوزی آسان به ما باشند …»(کیسینجر، ۱۳۷۹، ج۱: ۲۲۶). این اتحادها از طرفی اوج دیپلماسی آلمان به همت بیسمارک محسوب میشد، زیرا تمام قدرتهای بزرگ اروپایی را نسبت به فرانسه بدبین ساخت و از طرف دیگر سیاست خارجی آلمان را نامطمئن کرد، چرا که متحدین با یکدیگر تعارض منافع داشتند و هر لحظه ممکن بود یکی با دیگری اختلاف پیدا کند و از کادر دیپلماسی آلمان خارج شود و پایههای آن را دچار لرزش شدید کند.
۴-۶- کنارهگیری بیسمارک
اولین امپراتور امپراتوری آلمان- ویلهلم اول- که بیسمارک را به صدراعظمی انتخاب کردهبود و البته از خدمات او هم بهرهمند شد و به کوشش بیسمارک نامش در ردیف امپراتوران بزرگ تاریخ جای داده شد، در نهم مارس ۱۸۸۸ درگذشت. اگرچه وی غالباً با نظرات بیسمارک مخالفت میکرد، اما سرانجام در برابر توصیهها و نظرات او تسلیم میشد. پس از مرگ وی فرزندش فردریک سوم که به بیماری سختی مبتلا بود جانشین پدر شد، که به مدت سه ماه و اندی قدرت را در دست داشت، در طی این مدت بر سر موضوعی با بیسمارک دچار اختلاف شد. موضوع اختلافبرانگیز حمایت امپراتور از سوسیالیستها بود، چیزی که بیسمارک علاقهای به آن نداشت، با این حال امپراتور جدید از حامیان جدی اندیشههای بیسمارک بویژه در مورد وحدت آلمان، بود و در این راه کوشش فراوان، اما همینکه به قدرت رسید بر سر مسأله مذکور با صدراعظم اختلاف پیدا کرد. با وجود این اختلاف امپراتور در پانزدهم ژوئن ۱۸۸۸ درگذشت.
بعد از فردریک سوم ولیعهد بیست و نه ساله یعنی ویلهلم دوم در رأس امپراتوری مقتدر آلمان قرار گرفت «ویلهلم دوم توانایی آن را نداشت که امپراتوری آلمان را در مسیری درست رهبری کند. او مردی باهوش بود و گهگاه خونگرمی و مهربانی از خود نشان میداد، اما بسیار احساساتی و پیشبینیناپذیر بود …»(گرنویل، ۱۳۷۷: ۳۴) با روی کار آمدن ویلهلم اغلب آلمانها آن را به فال نیک گرفتند و در مورد امپراتوری جدید حرف و حدیثهایی شنیده میشد که نشان از رضایت آنان از به قدرت رسیدن امپراتور جدید بود، امپراتور جوان چند روز پس از به قدرت رسیدن حمایت خود را از کارگران اعلام نمود. هنگامی که قانون ضدسوسیالیست برای تجدید به مجلس تقدیم شد، امپراتور از تعدیل آن پشتیبانی کرد و بیسمارک با این اقدام او مخالفت نمود. علیرغم مخالفت صدراعظم از ۱۸۹۰ به بعد قوانین ضدسوسیالیست وجود نداشت، اختلافات امپراتور و صدراعظم از همین آغاز شد و با تعارض نظر در روند سیاست خارجی به اوج رسید.
چنانکه بخاطر میآوریم بیسمارک در طرح اخیر خود توانست، قدرتهای بزرگ را علیه فرانسه در مدار دیپلماسی آلمان قرار دهد، اما اغلب دارای منافع مشترک و گاهاً متعارض بودند که پاشنهی آشیل طرح او بود البته خود بیسمارک از او نیز آگاه بود. تضادهایی که در این گردهمایی وجود داشت، به آسانی قابل حل نبود، به عنوان نمونه، تعهدات آلمان در برابر روسیه با تعهدات این کشور در برابر اتریش سازگاری نداشت، بیسمارک ابتدا تصمیم گرفت روسیه را رها کرده و با انگلستان پیوند تدافعی منعقد کند، اما مجدداً به روسیه گرایش یافت، روسیه نیز از بیم حمایت آلمان از اتریش پیشنهاد تجدید «پیمان اطمینان» را پذیرفت، ولی «… امپراتور تازه برخلاف بیسمارک چنین میاندیشید که آلمان و اتریش برای نگهداری علاقههای مشترک خود در برابر روسیه به هم بپیوندند. از اینرو هنگامی که حکومت روسیه از آلمان خواست تا پیمان تجدید اطمینان را از نو امضاء کنند، امپراتور آلمان خودداری کرد.» دنکاف و بکر(۱۳۸۰: ۵۱۷)
همچنین در جریان انتخابات سال ۱۸۹۰ نمایندگان حزب ناسیونال لیبرال و محافظهکاران که در مجلس بودند و حامی صدراعظم محسوب میشدند، بسیاری از آرای خود را از کف دادند و بیشترین آراء نصیب سوسیال دموکراتها دشمنان قدیمی بیسمارک شد و به عنوان قویترین حزب مطرح شدند. بیسمارک که نمیخواست تسلیم این حزب شود، خواهان تعطیلی مجلس و تعلیق قانون اساسی شد، امپراتور قبول نکرد و در یک گفتگوی لفظی در پانزدهم مارس ۱۸۹۰ بین آن دو، ویلهلم بیسمارک را به خودسری و عامل عدمتوسعه مستعمرات متهم کرد. شکافی که بین امپراتور و صدراعظم ایجاد شدهبود، به استعفای صدراعظم منجر شد، سه روز بعد بیسمارک استعفایش را اعلام نمود و از مقامش کناره گرفت و طرح آن را فروپاشید. بدین شکل «… امپراتور جوان صدراعظم پیر و مجرب را در ۱۸۹۰ از کار برکنار ساخت. میان این دو نفر هیچگونه اختلاف عمیقی وجود نداشت، ولی این برکناری به گفتهی بیسمارک بر سر آن بود که امپراتور میخواست صدراعظم خودش باشد.»(ولز، ۱۳۷۶، ج۲: ۱۲۸۰) چند ساعت پس از استعفای بیسمارک، ویلهلم دوم امپراتور آلمان گفت: «… بایستی معلوم گردد در آلمان سلسلهی هوهنزولرن سلطنت میکند یا بیسمارک …»(ماله، ۱۳۸۸، ج۶: ۴۷۸) بیسمارک پس از استعفا به یکی از دوستانش گفت: «… من دولت و ادارات حکومت را با سرمایهی احساسات هواداری از سلطنت و احترام برای پادشاه بنیان نهاده و تقویت کردم و با کمال تأسف دیدم که این سرمایه روز به روز بیشتر رو به زوال است! … من سه پادشاه را از نزدیک و با عریانی دیدهام و منظرهی آنها نامطبوع بودهاست.»(نهرو، ۱۳۶۶، ج۲: ۹۹۱) صدراعظم «خون و آهن» آلمان سرانجام «… در بیستم ماه مارس ۱۸۹۰ رسماً فعالیت سیاسیاش پایان گرفت و با قلبی آکنده از خشم در «فریدر پشسرو[۹۸]» در جنگل «ساکسن والد[۹۹]» در نزدیکی هامبورگ رحل اقامت گزید و در همان جا در دهم ژوئیه ۱۸۹۸ درگذشت روی سنگ گورش به درخواست وی چنین نوشته شده است: یک خدمتگزار وفادار آلمانی امپراتور ویلهلم اول آرمیده است …»(تنبروک، ۱۳۵۸: ۱۷۹ و ۱۷۸) جانشینان وی لیاقت و شایستگیهای او را نداشتند و هرگز به پای او نرسیدند.
۴-۷- میراث سیاسی بیسمارک
عزل بیسمارک به وسیلهی ویلهلم دوم امپراتور آلمان، سرآغاز دورانی جدید برای امپراتوری نوپای آلمان بود. بیسمارک تمام دوران صدارتش، هم سیاست داخلی و هم سیاست خارجی را تعیین و هدایت میکرد، او سیاست وحدت آلمان را از طریق اتحاد امیرنشینها تحت لوای پروس و به برکت سه جنگ ۱۸۶۴، ۱۸۶۶، ۱۸۷۰ جامهی عمل پوشانید، و سیاست خارجیاش را با سیاستی هوشمندانه قوام بخشید. اقدامات سیاسیاش به نظر خودش از احساس مسئولیتی که وی در برابر امپراتور و امپراتوری داشت مایه میگرفت. او از پشتیبانی اکثریت نمایندگان در رایشتاک برخوردار بود و از مجلس و احزاب سیاسی به شیوهای ماهرانه درجهت اهداف خود استفاده میکرد. او برخلاف برخی ملل اروپایی به مردم حق دخالت نداد و به همین جهت او را باید دشمن دموکراسی دانست. از نظر سیاست خارجی «… به قول تیلور[۱۰۰] سیاستش همیشه مطابق با نیاز یونکرها شکل میگرفت. میتوان به جرئت ادعا کرد که همین وابستگی بیسمارک به یونکرها در تمام سیاستهای وی مؤثر بود، مخصوصاً پس از آنکه وی در آلمان متحد سال ۱۸۷۱ به مقام صدارت رسید. بیسمارک میخواست نظم اجتماعی وسیاسی پروس کهن را حفظ و در امپراتوری جدید آلمان مستقر نماید …»(هینگ، ۱۳۷۶: ۸)
بیسمارک با مترنیخ صدراعظم اسبق اتریش( که البته ازجمله سیاستمداران مورد علاقه او بود) در زمینه سیاست خارجی مشابهت داشت، آنان هردو موفق شدند با دیپلماسی فعال خود از جنگ و عواقب آن جلوگیری کنند و یک دورهی صلح طولانی را بر اروپا حاکم کنند، و این بدون تردید از شاخصهای سیاست آنها به شمار میرفت. «اگرچه سبک دیپلماسی بیسمارک احتمالاً تا پایان دوران تصدی او محکوم به فنا بود، اما بدون شک جای خود را به یک مسابقهی تسلیحاتی حسابنشده و اتحادیههایی جدی داد تا یک موازنه قوای سنتی. او برای مدت بیست سال صلح را حفظ کرد و با میانهروی و انعطافپذیریاش از تنشهای بینالمللی کاست …»(پویا، ۱۳۸۹: ۵۵)
واقعیت آن است که هنگامی که بیسمارک از عالم سیاست کنار رفت، اروپا در وضعی آمیخته به تشنج بسر میبرد. اشتباهات سیاسی او تخم جنگ را کاشت و دستهبندیهایی که او پدید آورد خطر را عظیمتر کرد. «… از آنجا که او مردی متکبر و مستبد بود … حل و فصل قضایای سیاسی و رفع اختلافات و مشکلات را در میان خون و فولاد جستجو میکرد، به همین جهت او را صدراعظم پولادین یا آهنین نام نهادهاند …» حائری و دیگران(۱۳۸۴: ۴۴۹) از این شعار معلوم شد که چه وضعی بین ملل ایجاد خواهد کرد، او اساس روابط بینالمللی را با جنگ ۱۸۷۰ پروس و فرانسه بنا نهاد و فرانسه را با از دست دادن آلزاس و لرن خشمگین باقی گذاشت. به همین جهت تمام دوران بعد از نبرد سدان را درپی انتقام از آلمان بود. «هیچ یک از توافقهای سیاسی هر قدر هم کامل، نمیتوانست آتش خشم فرانسه را که ناشی از شکست در جنگ، از دست دادن برخی از قلمرو و بالاخره مشاهدهی قدرتنمایی آلمان و انزوای خود از لحاظ دیپلماسی و نظامی توسط بیسمارک بود، فرونشاند. بیسمارک پس از ۱۸۷۱ به خوبی میدانست که دشمنی فرانسه با امپراتوری جدید آلمان ادامه خواهد یافت و حکام فرانسه از هر موقعیتی برای واژگون کردن ساختار جدید قدرت اروپا استفاده خواهند کرد …»(هینگ، ۱۳۷۶: ۱۳) به همین علت اقدام به اتحاد با دیگر دولتها نمود.
حکومت روسیه نیز میدید که پیشرویاش به سوی شرق با سیاستهای بیسمارک مهار شدهاست و مجبور گردیده در مقابل رقیب خود- اتریش- در منطقه مزبور که متحد آلمان هم بود، دست به عصا حرکت کند. او دریافته بود که به جای آنکه به توسعه نفوذ خود در شرق بپردازد، خود را درگیر قید و بندهای بیسمارک کرده که تنها منفعت آن نصیب آلمان میشد. لذا سعی نمود خود را از این وضع رهایی دهد و در شرق خودی نشان دهد. بیسمارک برای ممانعت از اقدامات تهدیدآمیز روسیه در مقابل سیاست آلمان نسبت به فرانسه دست به اقداماتی زد. ازجمله اینکه به تقویت بیشتر اتحاد مثلث پرداخت و با تعهدات تدافعی- نظامیای که منعقد ساخت اروپا را به گروههای عظیم متخاصم تقسیم کرد. این آرایش جنگی و همهی تعهدات نظامی و مستمر و تقویت بنیهی نظامی حکایت از آن داشت که صدراعظم آلمان حل مشکلات را نه از طریق مسالمتآمیز بلکه از طریق «خون و آهن» جستجو میکند. سایر قدرتهای اروپایی به تقلید از آلمان به تجهیز و تقویت ارتش خود پرداختند و بدین شکل تمام قدرتهای بزرگ به میلیتاریسم(نظامیگری) روی آوردند. سیر حوادث اعتماد روسیه به آلمان را سلب نمود «… تجدید دوبارهی اتحادیه سه جانبه در سال ۱۸۹۱ گیرس[۱۰۱] وزیر خارجه روسیه را متقاعد کرد تا مذاکراتی را با فرانسه به انجام رساند. روسیه میدانست که امکان ادامهی همکاری با آلمان را بطور گسترده و درازمدت ندارد. مذاکرات محرمانه بین فرانسه و روسیه ضمناً موجب ایجاد امنیت برای روسیه در مقابل آلمان نیز میشد، پس از امضاء قرارداد ۱۸۹۱ طرفین متعهد شدند، در صورت بروز بحرانی که صلح را تهدید کند، باهم مشورت کنند. در سال ۱۸۹۴ معاهده علنی شد و یک پیمان نظامی به آن افزوده گردید …» موژل و پاکتو(۱۳۷۷: ۱۱۶)
صدراعظم مجرب آلمان طی مدت بیست سال هدف سیاست خارجی خود را بر این اساس پایه گذاشت که از درگیری جلوگیری نماید. و صلح را برقرار کند، او دربارهی حاصل کار خویش چنین ادعا کرد: «… همهجا چهرهی صلح نمایان است، نه ابری و نه سایهای، این است کاری که من کردهام. مردم آلمان بخوبی میدانند که من مصمم بودهام صلح را حفظ کنم و به همین سبب است که به من اطمینان دارند و مرا صدراعظم خوبی میدانند. ملتهای جدید را دیگر نمیتوان برخلاف میل آنان به جنگ وادار کرد زیرا مصائب آن به قدری عظیم است که هیچکس حاضر به شروع آن نیست. آلمان هرگز به فرانسه حمله نخواهد کرد، خدمت نظام اجباری بهترین تضمین صلح است …»(مصطفوی، ۱۳۵۴: ۲۸۹) برای حفظ صلح همچنین «… کوشید از انتخاب بین روسیه و اتریش پرهیز نماید، لیکن او گرفتار فرآوردههای خود بود، سازش بین اتریش و روسیه به لحاظ وجود منافع معارض آنها امکان نداشت، هرگاه جانب روسیه را میگرفت اتریش به فرانسه نزدیک میشد و مدعیات خود را نسبت به قرارداد صلح پراگ تجدید میکرد و هرگاه با اتریش دوستی مینمود ناچار میبایست با روسیه ستیزه کند. وی سرانجام مجبور شد بین آن دو دولت اتریش را انتخاب کند، زیرا میتوانست سیاست وین را از برلن دیکته نماید لیکن چنین کاری را نمیتوانست نسبت به سنپطرزبورگ انجام دهد»(مصطفوی، ۱۳۵۴: ۲۹۲)
اندیشههای اخلاقی و اصول اجتماعی در ساختمان فکری صدراعظم آهنین آلمان جایی نداشت. او برای رسیدن به اهدافش به هر وسیلهای متوسل میشد و همچنین در سیاست امور اجتماعی را تشریفاتی تلقی کرد و اعتقادی به مسیر دائم و همیشگی نداشت «… ایدهآل او در مورد آلمان این بود که سلطنت تاریخی پروس بر آن حکمروائی کند … ولی ایدهآل سیاسی او هرگز جنبهی جهانی و عمومی نداشت … وقاحت بیسمارک تنها صراحت و خشونت لهجه نبود. لهجهی صریح و لفظ خشن برای او یکی از وسایل یا به اصطلاح تکنیک دیپلماتیک بود … با این همه، بیسمارک توتالیتر نبود، او جامعهی بینالمللی را که براساس قواعد میهنی استوار باشد قبول داشت ولی گاهی چنین وانمود میکرد که اعتنایی به این قواعد ندارد.» رونون و دوروزل(۱۳۵۴: ۳۰۲ و ۳۰۱)
رنگارنگی او در جامعه سیاست(که البته لازمهی عالم سیاست نیز هست) اعتمادها را از او برگرفت. در این فکر نبود تا در عالم سیاست و در جامعهی بشری شیوهای نو پدید آورد. به آلمان وحدت بخشید و برای حفظ آن دیپلماسی فعال را پیشه کرد اما ممکن بود به مصلحت سیاسی به جنگ اقدام کند. او با طرحهای خود توانست امپراتوریای که به وجود آورده بود را نگهبانی و دورهای از صلح را حاکم کند «… اما نهایتاً نتوانست طرحی بریزد که جانشینانش بتوانند آن را تعقیب کنند. وقتی که تازگی تاکتیکهای سیاسی او بتدریج از میان رفت جانشینان و حریفان او با تکثیر تسلیحات خود بعنوان راهی برای کاهش اتکاء خود بر ظرایف پیچیده و گیجکنندهی این دیپلماسی درجهت یافتن امنیت برآمدند، ناتوانی این صدراعظم آهنین در رسمیت بخشیدن به سیاستهایش، آلمان را به سوی معضل دیپلماتیکی سوق داد که تنها میتوانست ابتدا با یک مسابقهی تسلیحاتی و سپس از طریق جنگ از آن رهایی یابد.»(کیسینجر، ۱۳۷۹، ج۱: ۲۲۳)
آلمان تحت لوای سیاستهای بیسمارک در سال ۱۸۸۵ در رأس یک اتحادیهای مرکب از دولتهای اروپایی قرار گرفت و توانست دیپلماسی خود را به حد کمال رساند و به موفقیتهای درخشانی نائل آمد. همچنین وارد رقابتهای استعماری شد و در دوردستترین نواحی مستعمراتی، مستعمراتی به چنگ آورد، این موفقیتها زمانی شکسته شد که روسیه اعتماد خود را به بیسمارک از کف داد و به فرانسه گرایش پیدا کرد، لذا سنگ بنای اتفاق مثلث نهاده شد و بعدها چنانکه خواهیم دید با تفاهم دوستانه ۱۹۰۴ انگلستان و فرانسه تکمیل گردید. و بدینسان انگلستان و فرانسه که مدت دویست سال دشمن یکدیگر بودند به تفاهم رسیدند. دو کشور به هنگام سلطنت لوئی چهاردهم و بازهم در سده هیجدهم- جنگهای هفت ساله- و دگر بار در دوران فرمانروایی ناپلئون بناپارت، بر سر مستعمرات و امتیازات بازرگانی با یکدیگر جنگیدند، حتی تا اواخر سال ۱۸۹۸ هر دو کشور بر سر ماجرای فاشودا در آستانهی جنگی دیگر پیش رفته بودند، با این همه شش سال بعد از بحران مذکور اختلافات کنار زدهشد و از در دوستی درآمدند، این همگرایی چنان شگرف مینمود که از آن با عنوان «انقلاب دیپلماسی» نام بردهاند. با این اوصاف «… بیسمارک را باید هم مؤسس اتحاد مثلث و هم بانی اتفاق مثلث دانست. او در مرکز اروپا یک ساخلوی نظامی پدید آورد و همسایگانش را بیمناک ساخت، درنتیجه آنان نیز دست دوستی به هم دراز کردند. با انجام این اتحادیههای بزرگ آشکار بود که خطر جنگهای آینده بس هولناک و مصائب آن برای بشریت بس عظیم خواهد بود.»(مصطفوی، ۱۳۵۴: ۲۹۴)
بعد از شکست ۱۸۷۰ فرانسه، بیسمارک گرچه تلاشهای زیادی کرد تا صلح دائم را برقرار سازد. ولی قدرتمندی آلمان که ثمرهی سیاست او بود، اروپا را به وحشت انداخت و تلاشهای او را بیثمر ساخت. اقدامات سیاسی این دیپلمات سرسخت و ورزیده، نه تنها در کاهش نگرانی و ترس از او مؤثر نبود، بلکه باعث افزایش آن شد. او همچون ناپلئون امپراتور فرانسه، قدرت را دوست میداشت ولی برخلاف ناپلئون از حد و مرز آن آگاهی داشت و فکر نمیکرد که بتوان بوسیلهی آن همه چیز را بدست آورد. همینطور میدانست کجا باید آن را بکار برد و کجا دیپلماسی و حفظ صلح به جای جنگ و همچنین نرمش وی در برخی امور داخلی و خارجی دیگر نشان داد که وی زورمندی را تنها برای رسیدن به هدف ترجیح میداد. «تراژدی ناپلئون این بود که آرزوهای او بر قابلیتهایش برتری داشت و تراژدی بیسمارک این بود که تواناییهای او برتر از آن بود که جامعهاش بتواند آن را هضم کند. میراث ناپلئون برای فرانسه ناتوانی استراتژیک و میراث بیسمارک برای آلمان عظمت غیرقابل هضم او بود.»(کیسینجر، ۱۳۷۹، ج۱: ۲۲۵)
بیسمارک در سیاست داخلی نیز نتوانست روش یا برنامهای پیاده کند که بعدها جانشینانش پیرو آن باشند، با این حال حتی پس از کنارهگیری از دنیای سیاست نیز بخوبی درک نشد. مدتی بعد از وداعش با سیاست در ستایش و بزرگداشتش در بسیاری از مناطق مجسمههای او را برپا کردند. هموطنانش سه جنگی را که به وحدت آلمان منتهی شد به خاطر میآوردند و کار شگرف او را از یاد نمیبردند، چرا که به هنگام به صدارت رسیدن او، پروس ضعیف شدهبود و درگیر بحرانهای زیادی شدهبود، ایالات ژرمنی هرکدام از دیگری ضعیفتر و زیر نفوذ اتریش قرار داشتند. بیسمارک دست آن دولت را از ایالات ژرمنی کوتاه ساخت و به ترتیب با شکست دانمارک، اتریش و فرانسه بنیان امپراتوری قدرتمندی را در اروپای مرکزی گذاشت و به آرزوی دیرینهی ژرمنها جامهی عمل پوشاند و خود او مدت بیست سال پس از تأسیس دومین رایش اولین مرد سیاست اروپا به شمار میرفت. «به یقین او در ساختمان ملت آلمان سیاست را با اصول مردمی و انساندوستی درهم آمیخت، ازجمله مردان بزرگ و مورد احترامی چون آبراهام لینکلن به شمار میرفت. لیکن سازندگی او محدود و مالاً خراب بود. او ملتی ساخت جاهطلب، دولتی پدید آورد ناآشنا به اصول دموکراسی و مستبد، اتحادیهای ایجاد کرد آمادهی جنگ و از حاصل آن نسلهای آینده بشر را مواجه با مصائب و لطمات غیرقابل جبرانی نمود …»(مصطفوی، ۱۳۵۴: ۲۹۵)
بطور کلی از دو موضوع مهم میتوان میزان سهم بیسمارک را در جنگ جهانی اول دریافت. اولین موضوع که حاکی از سهم وی درجنگ جهانی است، این است که او عامل اصلی جنگ ۱۸۷۰ پروس و فرانسه بود و با عملکرد پس از آن موجبات دستهبندیهای گروههای متخاصم را فراهم آورد و پس از خود اندیشهای برای تضمین صلح بجا نگذاشت و ابرهای تیرهای در افق سیاست خارجی پدیدار گشت. دومین موضوع که نقش وی را در جنگ جهانی نفی نمیکند این است که اگر علت اصلی جنگ جهانی را رقابت بر تقسیم جهان و برای کسب مستعمره بدانیم. بیسمارک برخلاف، امپراتور ویلهلم دوم با توسعه مستعمراتی(جز برخی مناطق، آنهم از طریق مسالمتآمیز- کنگره برلن ۱۸۸۵- ۱۸۸۴- که در قسمتهای بعدی به آن اشاره خواهیم کرد) مخالفت میکرد «… گرایش بیسمارک به استعمار فقط براساس ملاحظات اقتصادی بود، در این خصوص گفت: هدف سیاست ما گسترش متصرفات مستعمراتی نیست. هدف ما این است که تجارت آلمان دسترسی به افریقا داشتهباشد.» رونون و دوروزل(۱۳۵۴: ۳۳۷). با این اوصاف سهم بیسمارک در وقوع جنگ جهانی اول چقدر است؟ سهم بیسمارک بیشتر است یا امپراتور ویلهلم دوم؟ شما در اینباره چه قضاوت میکنید؟
فصل پنجم:
آلمان و رقابتهای استعماری
۵-۱- امپریالیزم
امپریالیزم را بطور خلاصه میتوان حکومت یک ملت بر ملت دیگر تعریف کرد. و «… بطور کلی عنوانی است برای قدرتی یا دولتی که بیرون از حوزهی ملی خود به تصرف سرزمینهای دیگر بپردازد و مردم آن سرزمین را به زور وادار به فرمانبرداری از خود کنند و از منابع اقتصادی و مالی و انسانی آنها به سود خود بهرهبرداری کند …»(آشوری، ۱۳۶۶: ۳۶). امپریالیزم البته «… معنای اصل آن، حاکمیت مستقیم یا غیرمستقیم جوامع صنعتی بر سرزمینهای مستعمره یا وابسته نبود، بلکه به حاکمیت شخصی حاکمی نیرومند که در اروپا و یا آنسوی دریاها قرار داشت وابسته بود. امپراتوری دوم در زمان ناپلئون سوم درحقیقت شامل آزمایشهایی در مستعمرات بود که به بهبود حیثیت و قدرت امپراتور منجر شد …»(ساعی، ۱۳۸۲: ۷)
واژهی امپریالیزم در دهه پایانی قرن نوزدهم در انگلستان متداول شد «… رواجدهندگان آن گروهی بودند به رهبری جوزف چیمبرلن، سیاستمدار استعمارطلب انگلیس(۱۸۳۶- ۱۹۱۴) که هوادار گسترش امپراتوری انگلستان بود و مخالف با سیاست تکیه بر توسعهی اقتصادی داخلی، … این کلمه بزودی در زبانهای دیگر بکار گرفته شد و از آن برای بیان کشاکشهای قدرتهای اروپایی رقیب برای بدست آوردن مستعمره و حوزهی نفوذی خود را در افریقا و دیگر قارهها استفاده شد. این کشاکشها که از دهه ۱۸۸۰ تا ۱۹۱۴ بر سیاست بینالمللی حاکم بود، سبب شد که این دوره «عصر امپریالیسم» نامیده شود. هم انگلیسیها و هم امپریالیستهای اروپای قارهای ادعا میکردند که هدفشان گسترش تمدن و رساندن دستاوردهای آن به مردمان دارای فرهنگ و نژاد پستتر است. اما در بنیاد این «احساس رسالت» برای تمامی بشریت ایمان به برتری نژادی، مادی و فرهنگی نژاد سفید وجود اشت …»(آشوری، ۱۳۶۶: ۳۷) با این اوصاف باید اذعان داشت که «در اواخر قرن نوزدهم با توجیهاتی که بر پایهی نژادی و زیستشناسی استوار بود باید توجه اندکی به مفهوم امپریالیسم ملیگرا داشت. براساس این توجیهات، نژاد سفید بطور ذاتی از نژادها و رنگهای دیگر برتر بود. بنابراین رسالت و وظیفه آنها حکومت بر دیگران بود. این دیدگاه نظریهی داروینیسم اجتماعی را پشتیبان خود یافت که براساس آن تلاش نژادهای گوناگون برای زندگی، اصل بنیادی تاریخ تلقی میشد…»(ساعی، ۱۳۸۲: ۱۰)
مفهوم امپریالیزم با مفهوم استعمار پیوندی نزدیک و جدانشدنی دارد. امپریالیزم نو که استعمار نو شکل عمل آن است، به معنای وضیعتی است که در آن کشوری با داشتن استقلال سیاسی، از دستاندازی و دخالت کشور دیگری و یا عوامل آن آسیب ببیند، که دنبالهی رابطه استعماری گذشته نیز بود.
در طول تاریخ تمدن اروپایی میل به توسعه داشتهاست. در سدههای میانه با توسل به غلبه توانست مسیحیت را از سویی تا اسپانیا و از سویی دیگر تا فنلاند بگستراند. با کشف راههای جدید دریایی و سرزمینهای تازه و ایجاد امپراتوریهای مهاجرنشین کشمکش میان دولتهای اروپایی در تمام قرون هفده و هجده تداوم یافت «… قرن هفدهم دورهی رشد شتابان سیاست استعماری بود و دو عامل در پیروزی دول استعمارگر نقش عمده و سرنوشتساز یافت، یکی قدرت نیروی دریایی برای از بین بردن رقیبان و دیگری تولید یا فراهم کردن کالاهای صنعتی برای حمل به مستعمره با کشتی. اسپانیای قرن هفدهم این هر دو را نداشت و هلند نیز یارای رقابت با فرانسه و انگلستان را نداشت، درنتیجه دو دولت اخیر سرآمد دولتهای استعمارگر شدند»(آشوری، ۱۳۶۶: ۲۹ و ۲۸) این دوره از تاریخ استعمار به دورهی استعمار جهانی شهرت داشت که در اواخر قرن هجدهم پایان یافت. که دامنهدارترین نتیجهی آن اروپایی شدن آمریکای شمالی و جنوبی بود. با شکست ناپلئون تنها یک امپراتوری مستملکاتی قدیمی باقی ماند که آنهم انگلیس بود.
از سال ۱۸۱۵ یعنی سال تشکیل کنگره وین به بعد به مدت شصت سال هیچ رقابت استعماریای صورت نگرفت. در بسیاری از محافل متصدیان امور نسبت به امپراتوری آنسوی دریاها بیاعتنا بودند- مانند بیسمارک صدراعظم امپراتوری آلمان- براساس اصول تجارت آزاد، تصور مینمودند که اعمال نفوذ سیاسی در مناطقی که حوزهی تجارت یک دولت است ضرورتی ندارد، درهمین ایام بود که فرانسویان در الجزایر، انگلیسیها در هند، هلندیها در اندونزی، همچنین دولتهای غربی در چین و ژاپن به تحکیم موقعیت خویش پرداختند. با این حال هیچ تضاد آشکاری میان دولتهای اروپایی نبود. لیکن در فاصله سالهای ۱۸۸۰- ۱۸۷۰ بار دیگر رقابت بر سر مستعمرات اوج گرفت و مدت کمتر از بیست سال قدرتهای بزرگ، جهان را میان خود تقسیم نمودند.
علت توقف رقابتهای استعماری در مدت شصت سال پس از کنگره وین به سیاستهای دولتها و افکار عمومی برمیگردد. «… سیاستهای ملی و حتی افکار عمومی ملیگرایانهتر در بیشتر کشورهای اروپایی موضعی خصمانه در برابر مستعمرات نداشت. تا دهه ۱۸۲۰ چندین کشور پس از برقراری روابط استعماری درازمدت ارتباطشان با مستعمرات قطع شد، بیآنکه از این بابت دچار محرومیت اقتصادی آشکار شوند … آدام اسمیت گفته بود که مصائب استعمار از منافع ظاهریاش بیشتر است. بنتام فرانسه را بر آزادسازی مستعمرات» ترغیب میکرد … در ۱۸۶۱ فرانسه تجارت با مستعمراتش را به روی همه کشورها گشود … در ۱۸۵۲ دیزرائیلی گفت: «این مستعمرات نکبتبار ظرف چند سال همگی مستقل خواهند شد و اینها بلای جان ما هستند.»(تامسن، ۱۳۸۹، ج۲: ۷۱۲ و ۷۱۰) بیسمارک هم چنانکه اشاره کردیم روی خوشی به استعمارگری نشان نمیداد و توسعه استعماری امتناع داشت. در ۱۸۷۱ «… دیزرائیلی گرویدن خود را به سیاست تقویت و از توسعهی امپریالیستی اعلام کرد و موج افکار عمومی ناگهان فروکش کرد …»(تامسن، ۱۳۸۶، ج۲: ۷۱۲) و رقابتهای استعماری یکبار دیگر از سر گرفته شد و چنان شدت گرفت که تنها یک جنگ جهانی میتوانست این رقابتها را کمی متعادل کند.
امپریالیسم نو هم از نظر اقتصادی و هم از نظر سیاسی با مستملکهجویی ادوار قبلی متفاوت بود. امپراتوریهای سابق جنبهی پایگاههای دریایی و بازرگانی داشت، تاجران اروپایی در آن ایام با سفر به نقاط مختلف اقدام به خرید کالاهایی مینمودند که بصورت محلی تولید میشد، آنان بیشتر با تجار بومی مشغول خرید و فروش بودند. پس از خرید کالا خود تاجران مسئول حمل آن به نقاط موردنظر بودند. دولتهای اروپایی هیچگونه قصدی مبنی بر توسعهطلبی و تملک ارضی نداشتند بلکه منظورشان حفظ مراکز تجارت و پایگاههایی بود که به منزلهی اماکن بارگیری و انبار ملزومات آنها محسوب میشد. آمریکا یک استثناء بود چرا که نه حکومتهای بومی بود که مورد احترام اروپائیان باشد و نه صنعت بومی در آنجا وجود داشت، به همین علت دولتهای اروپایی برای تصرف نقاط مختلف آن اقدام نمودند و پس از سرمایهگذاری در آن به تهیه محصولات موردنظر خود پرداختند.
براساس شیوهی جدید امپریالیزم، اروپائیان به هیچ وجه صرفاً راضی به خرید کالاهایی نبودند که بازرگانان بومی در اختیار آنها مینهادند. بلکه خواهان مقادیر زیادی از کالاهای بخصوصی بودند که تهیه آنها به شیوهی دستی قبل از انقلاب صنعتی میسر نبود. آنان در کشورهای «عقبافتاده» با برنامههای خاص مشغول به کار شدند و با بکار انداختن سرمایه اقدام به حفر و استخراج معادن، توسعهی مزارع، احداث اسکلهها، انبارها، کارخانهها، پالایشگاهها، خطوط آهن، تأسیسات بانکی، بناها، ادارات، منازل، مهمانخانهها و باشگاهها نمودند و برای خود در مناطق خوش آب و هوا ویلاهایی ساختند که از آنها برای تفریح و اسکان استفاده مینمودند. از آنجا که بخش تولید هر کشور در اختیار آنان بود، با استخدام بخش عظیمی از جمعیت بومی آنان را به کارمندان مزدور اربابان خارجی تبدیل نمودند و با دادن وامهای کلان به امرای محلی به آنها کمک میکردند تا به تثبیت حاکمیت خود اقدام و یا از جلال و نعمت و سفر به نقاط مختلف بهرهمند گردند. به این ترتیب اروپائیان در حکومتها و سازمانهای اقتصادی خارج از تمدن غربی صاحب سهم مالی زیادی شدند.
پس از آن بود که اروپائیان برای حفظ سرمایههای خود در نقاط مختلف برخلاف شیوه قدیم سیاست مستعمراتی درپی برتری سیاسی و تسلط بر اراضی برآمدند. «رابطهی مستعمره با دولت استعمارگر بوسیلهی نمایندهی کشور فرمانروا در خاک مستعمره تأمین میشد، و بوسیلهی «عهدنامهی دروغین» نیز که به نام عهدنامهی مستعمراتی معروف بودهاست، همبستگی مستعمره با دولت استعمارگر بوجود میآید. درنتیجه مستعمره بصورت یک منبع مواد اولیه و غذایی برای دولت استعمارگر در میآمد و در مقابل این منابع، اشیاء ساخته شده دریافت میکردند. البته ورود این اشیاء ساختهشده نیز در اختیار دولت استعمارگر قرار داشت. ضمناً یک اتحادیهی گمرکی و یک سیاست جلوگیری از صنعتی شدن مستعمره، این همبستگی را تضمین و تحکیم میکرد.»(دشان، ۱۳۴۶: ۲۰، برای اطلاع بیشتر دربارهی نحوهی اداره مستعمرات ن.ک پالمر، ۱۳۸۶، ج۲: ۱۰۹۳) در برخی نقاط استعمارگران اقدام به تصرف کامل یک منطقه یا ناحیه مینمودند و حکومت را بدست میگرفتند. «… درحقیقت استعمارطلب استعمارگری است که نقش خود را بعنوان استعمارگر میپذیرد و سپس با تشریح موقعیت خویش میکوشد تا به استعمار جنبهی قانونی بخشد، این رفتار منطقیتر و از نظر روحی هماهنگتر است، تا رقص پرپیچ و تاب استعمارگری که هم استعمارگر بودن خود را انکار میکند و هم به زندگی خود در مستعمره ادامه میدهد.»(ممی، ۱۳۴۹: ۶۱)
۵-۲- انگیزهها و رقابتهای استعماری
استعمار نیز با اکتشاف سرزمینهای نو و راههای دریایی در سبز فایل بوسیلهی اروپائیان آغاز گردید. پرتغال و اسپانیا در راه سیاست مستعمرهسازی پیشگام شدند و بعدها این سیاست توسط سایر قدرتهای اروپایی حتی با حدت بیشتری پی گرفتهشد. عامل برتری و کامیابی استعمارگران بر ملل شرق ناشی از تسلط آنها بر دریاها و همچنین توانایی فوقالعاده آنان در فن دریانوردی بود. با وقوع انقلابات فکری، سیاسی، صنعتی و اقتصادی در اروپا استعمار نیز وارد مرحلهی نوینی شد، چنانکه تا آغاز قرن نوزدهم استعمارگری جزو زندگی اقتصادی بعضی از جوامع اروپایی شدهبود. اکنون باید ببینیم چه عواملی باعث گرایش شد قدرتهای اروپایی به استعمار در اواخر قرن نوزدهم گردید.
در حدود سال ۱۸۷۵ میان حکومتهای اروپایی و غیراروپایی تفاوت قابل ملاحظهای مشاهده شد. با پیدایش انقلاب صنعتی در اروپا، کشتیهای آهن و فولادی، توپهای دریایی سنگینتر و تفنگهای دقیق ساخته شد. در اثر نهضتهای دموکراتیک و ملی تودههای عظیم از اروپائیان پدید آمد که در خدمت دولتهای خویش درآمدند که تا آن هنگام هیچ ملت عقبماندهای به چشم ندیده بود. ثروتی به ظاهر بیپایان توام با دستگاههای اداری جدید حکومتها را قادر میساخت با جمع مالیات و دریافت وام به صورت بیحد و حصر پول خرج کنند. حکومتهای متمدن بصورت دستگاههای مقتدر بزرگ که تاریخ جهان نظیرش را ندیده بود ظاهر گردیدند.
در حالی که درهمین ایام وضعیت حکومتهای مهم غیراروپایی همه رو به زوال بودند. حمایتی که این قبیل حکومتها از رعایای خود میکردند به حداقل تنزل یافته بود. ضعف حکومتهای عثمانی، ایران، چین و ژاپن در قرن نوزدهم مداخله اروپائیان را آسان ساخت، فقط ژاپنیها توانستند با ایجاد انقلابی در دستگاه حکومتی خویش مانع نفوذ امپریالیزم گردند. همچنین تفاوت وسایل و لوازم جنگی میان دول اروپایی و غیراروپایی به حدی زیاد بود که فقط نشان دادن نمونهای از قدرت سفیدپوستان بر تحمیل ارادهی آنها کفایت میکرد. همهی هندوستان بوسیلهی هفتاد و پنج هزار سرباز در اختیار انگلیسیان بود. جنگهای پراکندهای که گاه و بیگاه با اروپائیان در مناطق مختلف درمیگرفت غیرقابل اعتنا بود. در پارهای مواقع فقط کافی بود تا یک کشتی جنگی به مناطق تحت سلطه اعزام میشد تا حاکمان محلی مجبور به پذیرش شرایط دول استعمارگر گردند.
پارهای از نویسندگان افزایش سریع جمعیت اروپا را عامل اصلی مستعمرهخواهی اروپائیان در اواخر قرن نوزدهم میدانند «جمعیت اروپا بین سالهای ۱۸۵۰ تا ۱۹۱۰ به شدت افزایش یافت و تا ۱۹۱۰ از ۲۷۰ میلیون به بیش از ۴۶۰ میلیون سکنه بالغ شد. بین سالهای ۱۸۵۰- ۱۸۸۰ جمعیت آلمان، انگلیس و کشورهای اسکاندیناوی و کشورهای پستتر از دریا- بلژیک، هلند، لوکزامبورگ کنونی- و روسیه جهش چشمگیری پیدا کرد…»(فوگل، ۱۳۸۰، ج۲: ۱۰۹۳، برای اطلاع بیشتر از میزان رشد جمعیت هرکدام از کشورهای اروپایی، ر.ک همین مأخذ ۱۰۹۴) این روند رو به رشد جمعیت، طبعاً نیازمند جا و مکان بود، لذا دولتهای اروپایی درصدد برآمدند تا بخشی از جمعیت کشورشان به دیگر نقاط کوچ دهند.(البته در صورتی که همچنان تابع کشور اصلی خود باشند)
فرق مختلف مذهبی با اعزام مبلغینی سعی در انجام کارهای خیریه و گسترش مسیحیت داشتند «… کلیسا استعمارگران را یاری میکرد، اقداماتشان را ضامن شده و وجدانشان را آرامش بخشید و کوشید تا استعمار مورد تأیید همگان حتی استعمارزده قرار گیرد … اگرچه استعمارگر به نوبهی خود کلیسا را با بخشیدن امتیازات مهم چون؛ زمین و کمکهای مالی و مقامی بالاتر از سایرین در مستعمره یاری میکرد، ولی به هیچ روی موفقیت او را در تبلیغ استعمارزدگان به دین مسیحی آرزو نمیکرد …»(ممی، ۱۳۴۹: ۸۹) این را باید از علل عدم موفقیت مبلغان مذهبی در تبلیغ مسیحیت در مستعمرات دانست، علیرغم این، مبلغان مذهبی با عکسالعملهای گوناگون مواجه میشدند و درپارهای مواقع به قتل آنان منجر میشد.
برخی دیگر عقیده داشتند که باید به کشورهای «عقبافتاده» رفت و آن نقاط را متمدن ساخت. هاینریش فون تریچکه مورخ آلمانی گفته بود «… برای تمام ملل بزرگ و دارای قدرت کامل، مطلوب آن است تا اثر خود را بر سرزمین بربرها باقی بگذارد و آنانی که نتوانند در این رقابت عظیم شرکت کنند، در آینده تأسف خواهند خورد و نقش چندانی بازی نخواهند کرد»(فوگل، ۱۳۸۰، ج۲: ۱۰۹۸) درپی چنین تحریکاتی بود که مردم اروپایی خواستار آن شدند که با دخالت خود به حمایت از اتباع خویش برخیزند و بربریت را از بیخ و بن براندازند. آنان این اقدام را وظیفهی سنگین انسان سفیدپوست میدانستند و بدین شکل نوعی نژادپرستی عیان شد.
با این حال آنچه ذکرش رفت را نمیتوان علل اصلی گرایش اروپائیان به استعمار دانست، زیرا علل اصلی امپریالیسم در این برههی از تاریخ را باید انگیزههای اقتصادی و آنچه انقلاب صنعتی پدید آوردهبود دانست. «… تمایل به یافتن محل مصرف «سرمایه فراوان» و بازارهای تازه برای تولید صنعتی در کل مهمتر از جستجوی مواد خام یا عامل اضافهی جمعیت بود. در واقع جاذبههای خاص افریقا و آسیا این بود که این مناطق بسیاری از مواد خام مورد نیاز کارخانههای در حال افزایش را فراهم میکرد …»(تامسن، ۱۳۸۹، ج۲: ۷۱۳). از نظر اقتصادی اروپائیان در زندگی خود نیازمند موادی بودند که از مناطق حاره بدست میآمد، چای، قهوه، کائوچو، نفت، نارگیل(برای تهیه گونی، جارو، طناب، بادبان، برس، شمع، صابون و …) ازجمله این محصولات بودند. کشورهای صنعتی در این ایام به فکر یافتن بازارهای جدید برای محصولات خود نیز بودند. توسعه صنعت در کشورهای مختلف اروپایی، رقابت بر سر تسلط بر بازارهای خارجی را سختتر نموده بود. رقابت برای فروش کالا سبب شد تا کشورهای مترقی با افزایش عوارض گمرکی مانع از ورود کالاهای سایر کشورها شوند. به همین جهت هرکدام از کشورهای صنعتی درپی آن بودند تا مناطقی را تحت نفوذ و به کنترل خویش درآورند تا در آن با تکیه به «بازارهای محفوظ» به فروش محصولات خود اقدام نمایند، و در برابر در همان ناحیه مواد خام مورد نیاز خود را نیز تهیه کنند. غرض از این فکر، ایجاد واحدهای بازرگانی عظیمی بود بینیاز از غیر، مشتمل بر آب و هوای گوناگون و منابع متنوع که در صورت لزوم با ایجاد تعرفههای گمرکی در مقابل رقابت سایرین محفوظ باشد. این مرحله از امپریالیزم را مرکانتلیزم یا نئومرکانتلیزم[۱۰۲] نام نهادند به معنی احیای مرکانتلیزم قرن هجدهم و قرون پیش از آن بود. در این مرحله از امپریالیزم امپریالیستها به کمک سیاستهای اتخاذ شده از پیشرفت مستعمرات ممانعت به عمل میآوردند «این نوع استعمار از بعضی جهات خطرناکتر و مهلکتر از استعمار معمولی است، زیرا از طرفی تشکیلات رسمی حکومت کاملاً تحت نفوذ آن است ولی برحسب ظاهر حکایت از استقلال میکند و عامه بیسواد را به آسانی میتواند فریب دهد و مسیر تعلیم و تربیت و نحوهی رشد عقل و فهم مردم را در اختیار خود بگیرد و هماهنگ با منافع استعمار پرورش دهد … مانند اقدامات فرانسویان در شمال افریقا …»(صدر، بیتا، ۱۳ و ۱۲)
ملاحظات مالی صرف در پیدایش امپریالیزم نو سهمی ویژه داشت. بهرهی حاصله از وجوه سرمایهگذاری شده در کشورهای عقبافتاده به مراتب زیادتر از آن بود که همان پولها را در کشورهای متمدن سرمایهگذاری میکردند. پائینبودن سطح دستمزدها در ممالک عقبافتاده، تقاضای فراوان برای کالاهای اروپایی و عدم وجود قوانین به سبک و شیوهی اروپا، سبب افزایش سود سرمایهگذاری در ممالک غیراروپایی میشد. سرمایهگذاران ترجیح میدادند که نظارت سیاسی آن قسمتهایی از آسیا، افریقا و آمریکای لاتین که در آنجا به سرمایهگذاری پرداختهاند در دست اروپائیان متمدن باشد، تا سرمایه و سود آنها تضمین شود. در واقع «… علت افزایش و تشدید گردش سرمایهها در سطح بینالمللی پیشرفت فعالیتهای صنعتی و بالا رفتن سطح زندگی در چند کشور بزرگ بود. این پیشرفت صنعتی و اعتلای سطح زندگی موجب ازدیاد پسانداز فردی و درنتیجه دارائی منقول گردید. علت دیگر پیدایش و پیشرفت سریع شرکتهای سهامی بود. علت سوم بسط روابط تجاری بود که درنتیجهی پیشرفت در حمل و نقل زمینی و دریایی مؤثر گردید و علت چهارم برداشت و تصور جدیدی بود که پساندازکننده درنتیجهی مطالعهی مطبوعات از کشورهای دوردست پیدا کرده بودند …» رونون و دوروزل(۱۳۵۴: ۱۱۹)
اروپا همچنین نیازمند واردات بود. قدرتهای اروپایی فقط با مقادیر بسیار عظیمی از واردات میتوانستند جمعیت روبه افزایش و صنعت پیچیدهی خود را راضی نمایند و زمینهی یک زندگی مرفه را فراهم آورند. تقاضا اغلب برای محصولاتی نظیر پنبه، کاکائو، قهوه، مس و نارگیل بود که از «مستملکات» بدست میآمد و سرمایهگذاری در این نواحی سود فراوان داشت به عنوان نمونه «… ثروت بیپایان و منابع بیارزش افریقا عامل اصلی برای ورود پای استعمار بود. اروپائیان با تمام سختیهایی که داشت به قعر این قاره نفوذ کردند و همهجای آن را مورد شناسائی قرار دادند. متخصصین معتقدند که اگر افریقا فاقد این ثروت سرشار بود، شاید به این زودی کشف نمیگردید. وجود محصولات معدن، آهن، زغال سنگ، مس، اورانیوم، طلا، الماس و … عاملی بود که استعمارگران را به خود جذب کرد و پای آنان را به این سرزمین کشاند …»(کاهانیمقدم، ۱۳۹۰: ۱۲۶ و ۱۲۵)
با گذشت نیم قرن از کنگرهی وین یعنی در اواخر قرن نوزدهم بویژه با دیپلماسی هوشمند بیسمارک اروپا به ثبات و آرامش رسیدهبود و با تجدید قوای سیاسی و اقتصادی و پس از فراغت از بازسازی داخلی آمادهی توجه به سایر سرزمینها بود. برخی از کشورها نظیر فرانسه برای خود رسالتی قائل بودند تا «پیام تمدن» را به ملتهای عقبافتاده برسانند و سطح زندگی آنان را به حد استاندارد ارتقاء دهند.
احساسات ناسیونالیستی و ملیگرایی نیز موجب امپریالیزم گردید، زیرا هر قوم و ملتی سعی داشت تا با فداکاری مادی و جسمی و تسخیر دیگر سرزمینها بر اعتبار کشور خویش بیفزاید. بدین ترتیب ناسیونالیسم بین سالهای ۱۸۸۰ و ۱۹۱۴ میان دول اروپا بصورت عاملی برای تسخیر مستعمره و گرایش به استعمار جلوهگر شد «… توسعهی استعماری «یک قانون طبیعی» است که هیچ دولتی را امکان گریز از آن نیست. مگر اینکه بخواهد خود را تسلیم سقوط نماید … توسعه استعماری در حکم شرافت ملی است.بتمان هولوگ[۱۰۳] در ژانویه ۱۹۱۴ اظهار میدارد که توسعه و گسترش و رشد برای هر موجودی که بزرگ میشود از ضروریات است.» رونون و دوروزل(۱۳۵۴: ۲۰۴) ناسیونالیسم در امپراتوری آلمان از ۱۸۷۱ خود را بیشتر نشان داد و از این عقیده و ایمان مایه میگرفت که ژرمانیسم با پیشرفتهای سریع و شگرفی که از سال ۱۸۵۰ در شئون نظامی و اقتصادی و حتی فرهنگی بدست آوردهاست، برتری بیچون و چرایی خود را به اثبات رساندهاست. مدارس و دانشگاهها این برتری را دامن میزدند. بطوریکه در آخرین سالهای قرن نوزدهم اندیشهی نژادپرستی به ناسیونالیسم آلمانی پیوست.