۵-۱-۹-۱٫ زن و شوهر عفیف:
نقل کردهاند که: خیّاطی عفیف، زنی بسیار زیبا و عفیفه داشت و هرگز به شوهرش خیانت نکرده بود. روزی زن با زبان گستاخانه و شیوهی منّتگذاری، به شوهرش گفت: تو قدر عفاف مرا نمیدانی. مرد گفت: راست میگویی، امّا عفاف تو در نتیجهی عفاف من است! چون من نزد خداوند درستکارم، او تو را با عصمت قرار داد. زن ناراحت شد و گفت: هیچ کس نمیتواند زن را نگه دارد و اگر من عفّت نداشتم، هر کار که میخواستم، انجام میدادم. مرد گفت: به تو اجازه میدهم که هر کار خواستی بکن و هر جا خواستی برو. زن از آنجایی که عقلش کم بود، خودش را آرایش کرد و از خانه بیرون رفت و تا شب برنگشت. هیچ کس به او توجّه نکرد، مگر یک مرد که گوشهی چادرش را کشید و بعد پشیمان شد و رفت. چون شب زن برگشت، مرد گفت: «دیدی هیچ کس به تو توجّه نکرد، مگر یک نفر، که او نیز تو را رها کرد.» زن گفت: «از کجا دیدی؟» گفت: «من در خانهی خود بودم، امّا من در عمر خود به هیچ زن نامحرمی نگاه نکردم، مگر در کودکی، گوشهی چادر زنی گرفتم و پشیمان شده رها کردم. میدانستم که اگر کسی قصد ناموس من کند، بیشتر از این نباشد.» زن در پای شوهرش افتاد و گفت: برای من ثابت شد که عفاف من از عفاف توست. فایدهی این حکایت آن است که هر کس بخواهد نامحرمان به ناموس او خیانت نکنند، باید چشم از ناموس مسلمانان بپوشاند که خداوند به برکت عفّت او، ناموسش را حفظ میکند.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
نوع داستان: تاریخی.
شخصیّتها:
ـ اصلی: مرد خیّاط و همسر عفیفهی او.
ـ فرعی: مرد ناشناس.
الگوی داستان: واقعی.
عناصر محیطی: بیرون از خانه برای آزمایش شوهر و بیتوجّهی دیگران نسبت به او.
پیام داستان: هر کس بخواهد نامحرمان به ناموس او تعرّض نکنند، باید عفّت پیشه کند تا به برکت عفّت او، ناموسش حفظ شود.
پیرنگ: روزی زن خیّاط، عفّت خود را به رخ شوهرش کشید. شوهرش به او گفت: عفّت تو، نتیجهی عفّت من است. زن آن حرف را نپسندید. خواست تا ثابت کند که اینطور نیست. پس آرایش کرده، به بیرون خانه رفت و تا شب نیامد. وقتی بازگشت، شوهرش به او گفت که: میدانستم کسی به تو نگاه نمیکند مگر یک نفر که پشیمان شد. پس زن تعجّب کرد و دلیل را پرسید. مرد گفت: من هرگز به ناموس مردم نگاه نکردهام، مگر یکبار در کودکی که گوشهی چادر زنی را گرفتم و پشیمان شدم. پس زن فهمید که عفاف او، نتیجهی عفاف شوهرش است.
حوادث اصلی: بیرون رفتن زن از خانه برای آزمایش شوهر و بیتوجّهی مردم نسبت به او، ثابت شدن حرفهای شوهر برای زن.
حوادث فرعی: آرایش کردن زن هنگام بیرون رفتن از خانه، گرفتن چادر او توسّط مرد ناشناس، بازگشت او به خانه.
زمان داستان: نامعلوم.
گفتگوی داستان: بین مرد خیّاط و همسرش.
۵-۱-۹-۲٫ خداترسی زن باغبان:
در بصره رییسی بودکه روزی در باغ خود، چشمش بر زن باغبان افتاد. به باغبان کاری داد تا از آنها دور شود. به زن گفت: برو و درها را ببند. زن رفت و برگشت و گفت: همهی درها را بستهام، به جز یک در که نمیتوانم ببندم. گفت: کدام در؟ جواب داد: دری که میان تو و خدای تو است، که به هیچ راهی بسته نمیشود. رییس وقتی این سخن را شنید، استغفار کرد و توبه کرد.
نوع داستان: واقعی، ایدهآلگرا.
شخصیّتها:
ـ اصلی: زن باغبان و رئیس بصره.
ـ فرعی: باغبان.
الگوی داستان: واقعی.
عناصر محیطی: باغ رییس بصره.
پیام داستان: در همه جا و همه حال شاهد اعمال بندگان هست و کوچکترین چیزی از او مخفی نمیماند.
پیرنگ: مردی که برای گناه به زن باغبان دستور داد تا درهای خانه را ببندد و زن با تلنگری به مرد گفت: همهی درها را بستهام، به جز یک در که بین تو و خداست. پس مرد استغفار کرد.
حوادث اصلی: نگاه رییس بصره به زن باغبان، درخواست رییس از زن برای بستن درها، یادآوری حضور خداوند بر اعمال آنها توسّط زن.
حوادث فرعی: سرگرم کردن باغبان به انجام کاری توسّط رییس بصره.
زمان داستان: نامعلوم.
گفتگوی داستان: بین رییس بصره و زن باغبان.
۵-۱-۹-۳٫ حفظ عفّت تا پای جان:
زمانی برقعی در بصره شورش کرد، امّا گروهی از زنگیان و اوباش بر علیه او شدند و او شکست خورد و جان و مال مردم را به زنگیان بخشید. اعینبنمحسن از گروه زنگیان بود، بر برقعی مسلّط شد. آن جماعت در بصره، دختر شیعهای را گرفتند، خواستند که به او تعرّض کنند. برقعی آنها را منع نکرد. دختر گفت: ای امام! مرا از دست این زنگیان آزاد کن، تا به تو دعایی بیاموزم که شمشیر بر تو کارگر نشود. برقعی او را نزد خود خواند و گفت: دعا را به من بیاموز. دختر گفت: چه میدانی که دعا مستجاب شود یا نه؟ اوّل شمشیر را روی من آزمایش کن تا ببینی که بر من کارگر نمیشود و به خاطر دعا باشد. آنوقت قدر دعا را میدانی. برقعی شمشیری را بیرون آورد و بر دختر زد و او مُرد. برقعی پشیمان شد و فهمید که هدف او حفظ عفّتش بوده است و همه از این حرکت پشیمان شدند و دختر را ستایش کردند.
نوع داستان: اخلاقی.
شخصیّتها:
ـ اصلی: دختر شیعه و برقعی.
ـ فرعی: گروه زنگیان، اَعینِبنمحسن.
الگوی داستان: واقعی.
عناصر محیطی: شورش زنگیان و اوباش در بصره و قصد تجاوز به دختر شیعه از طرف آنها.
پیام داستان: حفظ عفّت، حتّی به قیمت از دست دادن جان خود.
پیرنگ: ماجرای دختر شیعه که به دست اوباش افتاده بود و قصد تعرّض به او را داشتند. او از برقعی خواست او را از دست اوباش نجات دهد، تا در قبال آن، دعایی را به او یاد دهد که شمشیر بر او کارگر نباشد. پس برقعی دعا را از او طلب کرد. دختر به برقعی گفت، اوّل شمشیر را بر من امتحان کن تا از صحّت آن مطمئن شوی. برقعی شمشیر را بر او زد و دختر مرد. برقعی پشیمان شد و دانست که هدف دختر، حفظ عفّتش بوده است.
حوادث اصلی: شکست برقعی توسّط زنگیان و اوباش، قصد تجاوز به دختر شیعه، درخواست دختر از برقعی و آموختن دعا به او، کشته شدن دختر.
حوادث فرعی: شورش برقعی در بصره، امتحان کردن شمشیر بر روی دختر.
زمان داستان: نامعلوم.
گفتگوی داستان: بین دختر شیعه و بُرقعی.
۵-۱-۹-۴٫ آب بهشت:
وقتی مأمون به خلافت رسید، بخشندگی او به همهی عالم رسید. در زمان او، عربی بود که در شورهزار بیآب و علفی زندگی میکرد و قحطی به آنجا رسیده بود. مردم قبیله، پریشان بودند. پس آن مرد عرب به نزد مأمون آمد. در راه به برکهای رسید، که آب شیرین در آن جمع شده بود. مقداری از آن چشید و به مذاقش شیرین آمد. تعجّب کرد. بیچاره نمیدانست که در دنیا آب شیرین وجود دارد! با خود گفت: به خدا قسم که در این گودال آب بهشت است! بهتر است مقداری از آن را بردارم و به عنوان هدیه به خلیفه بدهم. در نزدیک کوفه، خلیفه بر لب فرات برای شکار آمده بود. مرد عرب را دید. از او پرسید: چه هدیهای آوردهای؟ مرد گفت: آب بهشت را برای تو آوردهام. مأمون به خاطر زیرکی، ماجرا را فهمید. قدری از آن را چشید. آب بوی تعفّن میداد. پس گفت: چه حاجتی داری؟ مرد گفت: قحطی و تنگدستی باعث شده که به نزد تو بیایم. مأمون گفت: تو به خانهات برگرد، حاجتت روا میکنم. مأمون دستور داد: مشک آن مرد را پر از زر کنند و به نزد آن مرد بفرستند. نزدیکان خلیفه از او سؤال کردند: چرا اوّل او را به خانهاش بازگرداندی؟ جواب داد: به خاطر اینکه اگر چند قدم دیگر جلوتر میرفت و آب فرات را میدید، از هدیهی خود شرمنده میشد و ما نمیخواستیم که او شرمنده شود.
نوع داستان: تاریخی.
شخصیّتها:
ـ اصلی: مرد عرب و مأمون.