حبیب: دل من پیش توئه.
فروغالزمان: میگن پس چرا پا پیش نمیگذاره
حبیب: بگو یه برادر علیل داره، همه رفتن سی زندگی خودشون، بگو میمونه حبیب، حبیب هم باید قوم و خویش و یار و غار و کس و کار اون باشه، اونه که بیکسه.
فروغالزمان: اگه تو بخوای، من به خوبی تو و بدی اون میسازم، تر و خشکش میکنم، اگه بخواد سرشم میجورم، تو که یار بیکسونی، حبیب عالم، من از همه بیکسترم.
حبیب: تنهایی تو و اون توفیر داره، مثل تنهایی من و خدا، خدام تنهاست.» (مرکز:۵۸۰-۵۸۱)
* «فروغالزمان و حبیب در حیاط مشغول قدم زدن و صحبت هستند.
فروغ: خواستم تو خونه ببریمون گردش، بیحجاب، شونه به شونه، انگار زن و شوهرا، آخرین مد جورناله، برای شما برم کردم، …» (مرکز:۶۰۴)
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
-
- «فروغالزمان» شخصیتی است صبور، آنقدر که به امید ازدواج با «حبیب» ده، چهارده سال در آن خانه مقیم میشود؛ «مهمان چند روزه، چند ساله شد.»
-
- او در برابر سرنوشت تسلیم است؛ این را علاوه بر امید و انتظار چندین سالهاش به وصال، از انس و اعتقاد فراوانش به تفال زدن از دیوان خواجهی شیراز درمییابیم. او مانند همهی انسانهای ناامید و بیدستاویز، از سر ناچاری به تفال پناه میبرد و به دنبال سخنی درخور و دلخواه از زبان »حافظ»، کتاب را میگشاید:
* «فروغ: قسم میدم، گذشتههامون که گذشته، طالع حالمونو بنما.» (مرکز:۵۷۸)
و مانند همهی انسانهای ناتوان در تصمیمگیری، که برای انجام یا عدم انجام کاری یا تصمیمی، نظر «عالم غیب» را شرط میدانند، رفتار میکند.
* «فروغ: …امروز که پا شدم، دست کردم حافظو از سر بخاری ورداشتم، فال گرفتم، این غزل اومد:
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش/ بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
حافظ دروغوم نمیگه، همشهریمه، همدردومه، از وقتی قدوم به سر طاقچه رسید، سر طاقچه یه قرآن دیدم، یه حافظ…» (مرکز:۶۰۵)
از نکات قابل اهمیت در مورد این شخصیت، که سبب شده آن را در ردهی شخصیتهای فرعی درجه اول به شمار آوریم، این است که با کمک آن، به شناخت کاملتر و بهتر شخصیت اصلی داستان، «حبیب» نائل میشویم. ما از گفتگوهای میان «حبیب» و «فروغالزمان» به نکاتی در مورد گذشتهی «حبیب» پی میبریم و از احساسات گذشته و حال او آگاه میشویم. هنگامی که «فروغالزمان» در مقابل «حبیب» قرار میگیرد، مدام برایش از احساسات خود و اعتراف به داشتن احساسات قوی او میگوید و جملاتی را که احساسات «حبیب» را تحریک کند، ادا میکند:
* «اتاق حبیب.
حبیب در رختخواب خود دراز کشیده. فروغالزمان با یک سینی پارچ و آب و لیوان وارد اتاق میشود و به سوی حبیب میرود.
حبیب: آب نطلبیده مراده.
فروغ: مراد که خودتونید حبیب عالم. جاتون راحته، سر شب که میام جاتونو پهن کنم، درارو میبندم، پردهها رو میندازم، میام زیر لحافتون، اما تنهایی جونوم یخ میکنه، جون زنا تابستونام خنکه، اما جون مردا زمستونام داغه. کوچیک که بودم، دم صبح میرفتم تو جای آقام، میسریدم زیر لحافشون، جاشون انگار سربینهی حموم، آتیش میبارید. حالا نه تنها دم صبح، از سر شب، سرما سرمام میشه. (مرکز:۵۷۸)
ولی در مقابل، نه تنها احساسات «حبیب» تحریک نمیشود، بلکه در برابر جملات احساسی «فروغالزمان»، پاسخی منطقی تحویل میدهد:
* «حبیب: هوا سرده، یه چیزی تنت کن.»
پی بردن به شخصیت منطقی و محکم «حبیب» و ایمان آوردن به اینکه او به خاطر تمایلات عاطفی شخصی و لذات طبیعی از تعهد و مسئولیتی که پذیرفته، یعنی سرپرستی «مجید» شانه خالی نمیکند، از طریق شخصیت «فروغالزمان» و دیالوگهایش به حصول میپیوندد. پس نویسنده از طریق قرار دادن شخصیتی احساسی در برابر شخصیت «حبیب»، قصد دارد او را فردی متعهد و مسئولیتپذیر معرفی نماید؛ این شیوه، همان معرفی یک ضد توسط ضدش است.
اهمیت دیگر شخصیت «فروغالزمان» در حادثهسازی او است. هنگامی که قصد عزیمت به مشهد مقدس را دارد، «مجید» از سر علاقه و همدردی با او به دنبالش میرود و برای منصرف کردن او از رفتن، مجبور میشود راز ازدواج خود را به او بگوید تا خیال او را از این بابت که دیگر «خار راه» وصال او و «حبیب» نمیشود، آسوده گرداند.
«فروغالزمان» خبر ازدواج «مجید» را به «حبیب» میدهد و به دلیل حدس اشتباه او مبنی بر اینکه همسر «مجید» «دختر سرایدار گاوداریه»، «حبیب» از اقدام برادرش استقبال میکند:
* «حبیب: بهبه، شاه داماد، شکر، آرزو به دل نشدی، اگه دیدی نمیخواستم اقدسو بگیری، اما این دختره که گرفتی، حقیقتا عقل کردی، یه دختر چشم و گوش بسته، اهل خونه، ولی اقدس، حکایتش چیز دیگهای بود.
مجید حالش منقلب میشود؛
یه زنه، مثل اونا که تو ناحیهان، با پول با این و اون میرن.» (مجموعه آثار علی حاتمی:۶۰۸)
به این ترتیب، «حبیب» بر اساس حدس بیپایهی «فروغالزمان» ناخواسته راز گذشتهی «اقدس» را برای برادرش فاش میکند.
از لحاظ نوع شخصیت، «فروغالزمان» را میتوان شخصیتی ساده و همچنین ایستا معرفی کرد. ساده به این دلیل که پبچیدگی و دشواری قابل توجهی در شخصیت و اعمال او دیده نمیشود و ایستا به این دلیل که در شخصیتش تحول و تغییر قابل توجهی حاصل نمیشود و حتی تصمیم به ترک تهران و عزیمتش به مشهد را نمیتوان دلیلی بر پویایی شخصیتی او دانست، زیرا این تصمیم همان رضایت به داده و تسلیم در برابر سرنوشت است که از ویژگیهای ایستای شخصیتی او به شمار میرود.
-
- اقدس
«اقدس»، همسر «مجید»، از شخصیتهای فرعی است که به دلیل حضور و نقش عمدهاش در داستان، در ردهی شخصیتهای فرعی درجه یک قرار میگیرد.
زندگی «اقدس» را میتوان از دو منظر مورد بررسی قرار داد:
-
- زمان پیش از آشناییاش با «مجید»: در این زمان، «اقدس» با انجام کارهای ناشایست روزگار میگذراند و از جملهی زنانی به شمار میرود که باجخوری موسوم به «دکتر»، به منظور دلالی و امرار معاش به نزد مردان میفرستد. «اقدس» در این زمان، زندگی مادیاش از موقعیت خوب و رضایتبخشی بر خوردار است، زیرا به دلیل زیبایی و جوانیاش، همواره مورد علاقه و طلب قرار میگیرد. ولی با این اوصاف، «اقدس» هیچ گونه مالکیتی نسبت به لوازم آسایش و رفاه خود ندارد و همهی آنها عاریتی و به شرط همکاری مسالمتآمیز او با «دکتر» است.
-
- زمان پس از آشنایی با «مجید»: در این زمان «اقدس» از کردار پیشینش دلزده و پشیمان است و برای جبران گذشتهی ناپسندش، ازدواج و زندگی کردن با «مجید»، جوان ناقص عقل و تیمارداری از او را انتخاب میکند تا با سختی این زندگی، رفاه ناپاک پیشین را از وجودش بزداید و پاکی این رابطه را جایگزین ناپاکی فریبندهی گذشتهاش کند.
از نظر شخصیتی نیز، شخصیت «اقدس» در جریان این انقلاب به کلی تغییر میکند. ما در داستان میبینیم که از زبان آرام و خونسرد، با آن عشوهگریهای کودکانه و اشتیاقش به همکاری با «مجید» در کودکی نمودن، چگونه در برخورد با «دکتر» کلمات رکیک و لوندانه جاری میشود. «اقدس» در مقابل «مجید» همچون دخترکی مطیع و بازیگوش است.
* «مجید: اق… اق… اق… اقدس، تو قصهی، تو قصهی دختر زرگر و پسر پادشاهو بلتی، دختر زرگر، ستارههای آسمون چندینه؟
اقدس: پسر پادشاه، برگ درختون چندینه؟ ستارههای آسمونم همچینه.
مجید: چند سالته؟
اقدس:دور و بر بیست
مجید: شوهر داری؟
اقدس: نه
مجید: شوهر کردی؟
اقدس: نه
مجید: شوهر میکنی؟
اقدس: آره
مجید: زن من میشی؟
اقدس: نه، اگه زنت بشم، منو با چی میزنی؟